گزارش

انقلاب آرام‌بخش بهاری


همشهری آنلاین: اما باید این مسیر را بروم تا برسم به راسته‌ی کتابفروشی‌های انقلاب، جایی برای چند لحظه رهایی و آرامش. قدم تند می‌کنم تا صداها را نشنوم و درست بعد از گذشتن از زیر پل کالج و خیابان خارک و یک دکه‌ی سیار تخم‌مرغ و سیب‌زمینی و چهارراه‌ همیشه شلوغ ولیعصر، پلاک فلزی‌ با نوشته‌ی روی آن، همه‌ی فکرها و اضطراب‌هایم را کَنده و روی زمین می‌ریزد. روی پلاک نوشته: «هوا را از من بگیر، خنده‌ات را نه»… پلاک‌هایی که چند سالی است کف پیاده‌روی جنوبی خیابان انقلاب جاخوش کرده‌اند؛ سالهای کمی دورتر توسط شهرداری تهران.

به هوایِ خنده‌های تو

حواس‌ام هنوز بین زمین و هواست. به کتاب، به دلار، به سکه، به همه‌ی آنچه امروز شنیده و نشنیدم فکر می‌کنم. از سمت جنوب پیاده‌روی انقلاب جلو می‌روم که بین سفگفروش‌های رنگی و به هم چفت‌شده‌ی پیاده‌روی جنوبیِ خیابان انقلاب، پلاک فلزی‌ مربعی شکلی، سر و کله‌ش پیدا می‌شود؛ پلاکی که به عابران شعر تعارف می‌کند. روی اولین آنها نوشته: «هوا را از من بگیر، خنده‌ات را نه»؛ شعری از «ریکاردو الیسر نفتالی ریس باسوآلتو معروف به پابلو نِرودا»، شاعر اهل شیلی است. شعر تنها نیست و صورتک‌های خندانی، بیت را همراهی می‌کنند. می‌ایستم که عکس بگیرم و چند نفر، توجه‌شان به پلاک جلب می‌شود. جلو می‌آیند و پلاک را نگاه می‌کنند. یک نفر عکس می‌گیرد و چند نفر دیگر، شعر را می‌خوانند و می‌روند. پلاک، پاخورده اما نوشته‌ و طرح آن به‌قدری خوب بوده که هنوز پا برجاست.

انقلاب آرام‌بخش بهاری

برای دوستی‌های ریشه‌دار

چند قدم جلوتر می‌روم. حواسم پی دستفروشی است که کارهای چوبی دست‌سازش را بساط کرده است. به سمت میز دستفروش می‌روم تا دست‌سازهای زیباش را ببینم که برجستگی‌ای، نظم سنگفرش کف خیابان را زیر پای به هم می‌زند. یکی دیگر از همان پلاک‌های فلزی است. درختی شبیه به نارون که قلب‌های ریز و درشت بیشماری میوه‌های آن است، روی پلاک نقش بسته و پای ریشه‌ی درخت نوشته: «درخت دوستی بنشان…» غزلی از «حافظ». کمی عقب‌تر می‌روم. دستفروش متوجه می‌شود که به پلاک نگاه می‌کنم و می‌گوید: «خیلی قشنگن. من هر روز همین‌جا بساط می‌کنم. طوری میزو می‌ذارم که اون، خونده بشه. البته که کمتر بهش توجه می‌کنن. اما هستن کسایی که عکس می‌گیرن» عقب‌تر می‌روم و عکس می‌گیرم و در ذهنم ادامه‌ی شعر را می‌خوانم: «نهالِ دشمنی بَرکَن که رنج بی‌شمار آرد»

با دلمون گریه کن

کم‌کم سرو کله‌ی کتابفروشی‌های راسته‌ی انقلاب پیدا می‌شوند. باید دنبال کتابفروشی موردنظر بگردم تا فهرستی را که نوشته‌ام، بخرم. اما پلاک بعدی نمی‌گذارد وارد کتابفروشی شوم. صبر می‌کنم پیاده‌رو خلوت‌ شود. چند نفر درحال عکاسی از بساط دستفروش‌ها و عابرهایی دارند که از نظرشان سوژه‌ی جالبی هستند. پیاده‌رو که خلوت می‌شود، به پلاک می‌رسم. نقش چتر و قلب‌های ریز بالای سر آن و چند قلب بزرگتر، تصویر قشنگی دارند؛ قلب‌هایی میان آن‌همه شلوغی و عبور؛ قلب‌هایی که زیرپاافتاده‌اند! زیر چتر نوشته: «ببار ای بارون ببار» شعری از «علی معلم دامغانی». یاد شهر «بم» می‌افتم، زلزله‌ی بم… ترانه‌ای که آن سال بسیار شنیدیم با صدای زنده‌یاد «محمدرضا شجریان» و اجرای «شب، سکوت، کویر» از پلاک عکس می‌گیرم. چند رهگذر بی‌توجه و بی‌هوا از کنارم رد می‌شوند و پا روی پلاک می‌گذارند و من همان لحظه را هم ثبت می‌کنم و شعر را زیر لب ادامه می‌دهد، با همان موسیقی… «با دِلُم گریه کن، خون ببار/ در شَبای تیره چون زلفِ یار/ بهر لیلی چو مجنون ببار، ای بارون…»

نان را بگیر، خنده‌ات را نه

لباس‌ها تا نزدیک زمین رسیده‌اند و با باد چرخ می‌خورند. چند نفر ایستاده‌اند و جالباسی چرخانِ دستفروش را می‌چرخانند و قیمت می‌کنند. نزدیک می‌شوم تا به لباس‌ها نگاهی بیاندازم؛ رنگ‌های قشنگی دارند. یک دور که رگالِ چرخانِ دستفروش را می‌چرخانم، پلاک تازه پیدایش می‌شود. اما پلاک تکراری است. همان نوشته‌ی: «هوا را از من بگیر، خنده‌ات را نه» از رنگ‌هایِ چرخانِ لباس‌های رگال، دوباره حواسم پرت این شعر می‌شود و ادامه‌اش را در ذهنم می‌خوانم: «نان را از من بگیر اگر می‌خواهی، هوا را از من بگیر، اما خنده‌ات را نه» که صدای دستفروش مرا به خودش می‌آورد: «این نوشته‌ها چند سالی هست که اینجاست؛ دوسالی هست که اینجاست. اما قدیمی‌ترها می‌گویند بیشتر است؛ شاید چهار یا پنج سال» و می‌گوید: «رگال را کنار بِکِشم، بهتر ببینی»؟ می‌گویم بله و وقتی رگال کنار می‌رود، همان طرح و نوشته‌ای که اول پیاده‌روی انقلاب دیده بودم، تکرار شده است.

گر سَر نَنَهم، آنگه گله کن

حالا خودم دنبال پلاک‌ها می‌گردم. دیگر حواس‌ام نیست که برای چه کاری به راسته‌ی انقلاب آمده‌ام! آهسته قدم می‌زنم تا مبادا پلاکی را جا بیندازم. چند پلاک تکراری می‌بینم. از عبور عابرها از روی آنها عکس می‌گیرم که پلاک جدید ظاهر می‌شود. برای خواندنش باید کمی دقت کنم. بازهم یک بیت شعر است که در قلب بزرگی قاب گرفته شده و بیت، بین قلب‌های فلزی برجسته‌ی ریزتری، جاخوش کرده است. بیشتر دقت می‌کنم. نوشته: «دل یک دله کن» به سرعت صدای «همایون شجریان» در گوش‌ام می‌پیچد که می‌خواند: «با من صنما دل، دل یک دله کن/ گر سَر نَنَهم، آنگه گله کن» عکس می‌گیرم و ادامه‌ی شعر با شیوه‌ی خوانش خاص همایون شجریان در ذهنم می‌رود تا پایان شعر… ر.

فلزات شاعر در انقلاب

قدم می‌زنم تا شاید شعرهای جدیدی را در قاب فلزی پلاک‌ها کشف کنم. اما اغلب دیگر تکراری است. می‌رسم به سر خیابان ابوریحان. کمی جلوتر می‌روم. از پلاک‌ها دیگر خبری نیست. به سمت شمال پیاده‌رو راه کج می‌کنم. چند پلاک دیگر هم آن بالاست؛ تکراری اما زیباست. خواندن و دیدن چند بیت شعر دلگرم‌کننده میان آن‌همه صدا، شلوغی و گم شدن در میان جمیعت. انگار که شعرها قرار است دلِ گم ‌شده‌ی آدم‌های این شهر را دوباره پیدا کرده و به دست آورند… آخرین پلاک، انتهایِ پیاده‌روی شمالی خیابان انقلاب، سر چهارراه ولیعصر است که نوشته: «دل یک دله کن»…



منبع:همشهری آنلاین

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا